چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

(5)

احیا بود و شهادت حضرت علی(ع)...

خیلی دلم میخواست استفاده بیشتری کنم بیشتر خلوت کنم با خدای خودم اما حضور مهمونا مانع شد...

و از خودم و خدای خودم خجالت زده شدم بخاطر قضاوتی که توی دلم کردم...ادما هرچی باشن هر کی باشن و باهر مدل زندگی همشون واسه خودشون یه جور اعتقادات دارن...مطمنم هر انسانی خدارو قبول داره حتی اونی که انکار میکنه...

واسه خیلیا دعا کردم و میدونم خیلیا هستن برام دعا میکنن...و این خیلی قشنگه که بدون اینکه بدونی کسی تورو دعا میکنه و از خدا برات خوبی و برکت و سعادت میخواد...

دلم میخواد مث وبلاگ قبلیم اینجاهم اتفاقای خوبی که غیرمنتظره برای دوستام میفتاد ثبت کنم...

به امید اون روز برای عزیزانم...

توی دعاهام همش داشتم به این فکر میکردم واسه خودم چی میخوام؟؟؟

فک کنم هیچی نمیخوام 

شایدم خیلی چیزا میخوام

خیلی چیزا که به زبون نمیارم اما با تمام وجود تمنای داشتنشونو دارم

نمیدونم

نمیدونم

...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.