چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

از امروز وارد دوره جدیدی میشم دوره جدیدی از زندگیم که قابل بازگشت هم نیست  امیدوارم بتونم از پس این کار سخت بر بیام...

قبول کردن

بعضی وقتا آدم هرچقدم که برای به دست اوردن چیزی تلاش کنه نمیتونه موفق شه. مهم نیست که تو چقدر تلاش کردی و تلاشت چقدر صادقانه و با تمام وجودت بوده اما نتیجه نمیده.

شایدم تلاش یک نفره بی فایده باشه 

به هر حال من توی زندگیم فقط یک چیز بود که خیلی برای درست کردنش تلاش کردم معمولا اهل تلاش نیستم و هرچیزی رو زود بیهیال میشم. اما این چیز خاصی بود برام و سالها تلاش کردم . بارها و بارها و بارها شکست خوردم اما شکستم رو عمیقا قبول نمیکردم. با زبون قبول میکردم که شکست خوردم اما تع دلم نه .

اما فکر میکنم شاید برام بهتر بشه که این شکست رو قبول کنم تا بتونم به زندگی و حالت عادی برگردم.

سالهاس که میگذرد...

خدایا  لحظه ای مارو به حال خودمون رها نکن حتی وقتایی که با خودمون میگیم با خودم قهرم تو مارو رها نکن. اینها همش نازِ  واسه ماهایی که کسی جز تورو نداریم

Birthday

امروز تولدم بود.همزمان شده با تولد امام رضا

پارسالم همزمان شد با تولد حضرت معصومه

تو روزی که همه جا جشن و شادیه اما برای من هیچ شادی وجود نداشت آرزوهام هیچکدوم براورده نشدن و من دیگه ارزویی نمیکنم.از خدا خواسته بودم یه هدیه بهم بده امروز اما خوب نداد.

جالبه که از همه روزا هم تنهاتر بودم حتی دوستام که هر سال تبریک میگن دیگه یادشون نبودم.

تولد من اصلا اتفاق خاصی نیست ولی چرا سال به سال همه چیز بدتر میشه و من توی مناسبتا غمگین تر؟

باید بعد ماه رمضان شدیدا دنبال یه کار باشم.تمام انرژیمو بزارم تا شاید به هدف برسم.قبلا چند تا رفتم و مصاحبه کردم یا اونا منو نخواستن یا من اونارو نخواستم.البته بیشتر من نخواستم بخاطر محیط ها و شرایط خیلی بدشون.

باید برم کار پیدا کنم که جلوی چشم نباشم.خیلی برام مهمه توی چه محیطی و با چه ادمایی باشم.چون نیاز مالی ندارم به اون صورت فقط باید خودمو مشغول کنم.ارشد هم اگه قبول بشم مجبور میشم برم اونم رشته ای که هیچ علاقه ای بهش ندارم.

چی فکر میکردیم و چی شد...

دوباره باید برگردم جایی که دوسش ندارم

ماه عسل

امروز برنامه ماه عسل رو میدیم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.برنامه دکتر صارمی.چقد خوشحال میشم وقتی میبینم اینجور ادمایی هم هست توی کشورم توی شهرم توی مردمم.چقد خوبه که همش یاد خدا بود و به خودش مغرور نبود.خیلی دوست دارم اینجور ادمایی رو  از نزدیک ببینم و پای حرفاشون بشینم.مثل یه خیر اشنایی که میشناسم.بعضیا اینقدر ارتباطشون با خدا خوب و قشنگه که ارامش خاصی توی رفتارشون و صحبتاشون موج میزنه.ادمایی با لبنخند و سرشار از امید.

خیلی دلم میخواد ارتباطم با خدا خیلی قوی باشه .کارام و رفتارام خالی از یاد خدا نباشه.اما به خودم که توجه میکنم میبینم خیلی از غافله غقبم.ادمی که گاهی خیلی تلخ و عصبی و پرخاشگره و باعث ناراحتی اطرافیانش میشه کجای کاره؟؟؟


رمضان آمد...

امروز اولین روز از ماه رمضان سال٩٥ بود.نتونستم روزه بگیرم ان شالله از فردا بشه بگیرم.همه امروز و دیشب با گریه گذشت.دیگه برای خودم آروزی ندارم جز اینکه زودتر بمیرم .خدایا اگه قرار نیست زود بمیرم بتونم یه کاری داشته باشم که خرج خودمو درارم.توقع چیز بالاتری از زندگی ندارم.توقع خوشبختی هم ندارم.فقط مایه ننگ خانوادم نباشم و سربار نباشم.بقیشم میخوام تنهایی زندگی کنم .

از این روزها نمیگذرم.از حقم نمیگذرم از هیچی نمیگذرم از این حالم نمیگذرم...

همه چیز مسخره تر از گذشته در جریانه.روزها...ماه ها...سالها...چیزی که دیروز داشتم امروز ندارم.یعنی به هیچ چیز نمیشه دل خوش کرد.هیچ چیزی  توی این دنیا موندگار نیست .اگه دیروز دوستی دارشتی دلیل نمیشه امروز هم داشته باشی.اگه دیروز دل خوشی داشته شاید صبح پاشی همونم نداشته باشی.


اینکه یک تنه بخوای چیزایی که دوس نداری تغییر بدی و کسی مشتاق این تغییرات نباشه و اصلا کسی میل به همراهی نداشته باشه و خودت بخواهی فقط با زور و سماجت خودت اون کار رو انجام بدی حتما به شکست میخوره. 

دیگه امشب  به خودم یه توقف دادم که این تلاش بیهوده بسه 

مهم اینه من همه تلاشمو کردم چیزی کم نذاشتم که بعدا حسرت بخورم.

امشبم شب شهادت حضرت زهراست

چی بگم که روسیاهم و دراون حد نیستم که بخوام اصلا راجع به این شب حرف برنم

شب بخیر

پَرسه

امروز چند ساعت تنهایی توی خیابون قدم زدم  تقریبا بی هدف.نه که بخوام از محیط خونه دور باشم فقط دوس ندارم خانواده بفهمن که حالم نامیزونه.دوست ندارم بقیه فکر کنن یه آدم افسرده و بی روحم.

بی قراری های زیادی دارم چیزایی که قبلا آرومم میکرد الان دیگه آرومم نمیکنه.

از ته دلم برای خودم آرزوی مرگ میکنم.نمیگم من بدبختم و از تمام مشکلات دنیا مال منه ولی هرچی هستم تحملم دیگه تموم شده 

هرجور که فکر میکنم تنها دلیلی که زندگی میکنم بخاطر مادرمه که اگه منو افسرده ببینه مطمنا اونم ناراحت میشه توی دلش.و من هیچوقت نمیتونم دلیل ناراحتیمو بهش بگم و اونم هیچوقت نخواهد پرسید.

توی گندابی گیر کردم که نمیتونم بیرون بیام و هرچن بیشتر دست و پا میزنم بیشتر کثافت زندگیمو میگیره.

تمام حرفام تکراریه همش تکرار همش تکرار همش آه و ناله همش داد از حال بد.خودم حالم از نوشته هام به هم میخوره.

آخرین بار که خوشحال بودم کی بود؟نمیدونم ولی حتما قبلا خوشحالم بودم.

حتما قبلا روزی امید داشتم به چیزی حتما قبلا روزی بوده که روز خوبی بوده حتما بوده اما شاید اونقدر دور شدم یادم نیست.شایدم یادمه اما الان همون روزای خوب و همون شادیا هم برام  غمه.

کره ای ها اعتقاد دارند که قبل از این دنیا توی یه دنیای دیگه زندگی میکردیم اما الان هیچی از دنیای قبلی یادمون نیست.

اونا وقتی توی این دنیا خوشبخت میشن معتقدند که حتما توی زندگی قبلیشون کارای خوب زیادی انجام دادن.اگه اینجور باشه من توی زندگی قبلیم احتمالا  ویرانگر بودم.

البته نباید شاکی هم باشم مطمنا من اونقدر گناه کردم که لایق زجرای روحی و روانی امروزم باشم.

باز هم پدر مست مثل همیشه.بازهم من پناه اوردم به کلبه خودم که از ناخوشی ها دور باشم.

خدایا کمک کن به هممون

از سال ٨٨ روال زندگیم روی یه سراشیبی تند قرار گرفته.همیشه تو قعر یه گودال تنگ و تاریک و خفه خودمو میبینم.دو روز خیلی بد رو پشت سر هم داشتم.میدونم این روزایی که دارم بدترین روزای ممکن توی زندگی آدم نیستن.اتفاقای بد زیادی برام داره میفته .حس پوچی دارم . قرار نبود اینجوری باشه نمیخواستم این مدلی زندگی کنم .چطور میشه که اینجوری میشه؟

از طرف یه خانواده خیلی خوب و مومن دعوت شدیم که عید رو مشهد باشیم چند روزی.احتمالا تحویل سال اونجا باشیم.خیلی یهویی شد واقعا طلبونده.

از اینکه شنیدم قراره برم مشهد برم یه حالی شدم چون آخرین باری که اونجا بودم جز بدترین روزای زندگیم بود حتی از مشهدم خاطره خوبی ندارم.

تمام اون اتفاقا و خبرا درباره برام تداعی میشه.

این روزا خیلی به مردن و خودکشی فکر میکنم نه که بخوام خودم رو بکشم نه به هیچ وجه فقط مغزم خیلی سمت مردن میره .

تا میخوابم با ی دلهره عجیب و تپش قلب و یه سری خوابای وحشتناک از خواب میپرم.

رفتارم با آدما خیلی بد شده امروز یکی بهم گفت تو یه مریض روانی هستی حتما برو روانپزشک.

واقعا چی داره به سر من میاد؟؟

دیروز با یکی از دوستام صبح تا شب ییرون بودیم کلی گشتیم بهم میگفت میدونی تو خیلی صبوری؟همیشه صبور بودی

نمیدونم الان کی هستم چی هستم؟اون مریض روانی یا اون ادم صبور و خنده رو؟؟؟

گاهی لذتی که در انتقام هست در بخشش نیست

هیچوقت ته قلبم از امین نمیگذرم اگه من الان اینقدر داغونم همش مقصر اونه

الان خودم رو با چند سال پیش که مقایسه میکنم فقط یه حیوونم که دلیل اصلیش اونه که قلب من رو داغون کرد و الان به راحتی زندگی میکنه

یه وقتایی میبخشمش یه وقتایی ازش متنفرم الان دلم میخواد بکشمش.

خدایا حرفام رو جدی نگیر و بهم ارامش عطا کن من از زندگیم فقط ارامش میخوام

آمین....

دلم بدجوری هوای علی رو کرده...براش نوشتم دلم خیلی برات تنگ شده اما پاک کردم نفرستادمش.بگم که چی بشه؟

واقعا شدم خانه خراب کن...یه چیزایی همیشه تو دنیا میبینی و تو دل خودت میگی وای آدما چقدر بد هستن چقد نامردن ولی خودت دقیقا یه روزی همونجور میشی.اینم مصداق منه واقعا.

آهنگی که این شبا خیلی گوشش میدم "ققنوس از رضا صادقی"

زنده بودن نمیخوام زندگی کابوس منه فقط و فقط دورنگی تنها کابوس منه

.......

کاش میشد دارو باشیم نه زخم کاری نه نمک قطره آبی باشیم رو قلب خشک پرترک

واسه عشق و عاشقی تو سختیاش کم نزاریم واسه خودمون آدمی باشیم نه آدمک...


رفیقم کجایی

داشتم عکسای دوستمو میدیدم دوست گرمابه و گلستان.ادم از دیدن لبخند و چهره بعضی ادما حالش خوب میشه.داشتم به این فکر میکردم بعضی ادما چقد میتونن دلشون پاک باشه خودشون خوب باشن 

ادم از داشتن بعضیا احساس دلگرمی میکنه،

اگه خوشبختیه و لبخند عزیزانت رو ببینی انگاری خوشبختیه خودته.

خدا کمکش کنه همه چیز براش خوب باشه سرنوشت براش زیبا نوشته شده باشه.شاد و پر انرژی باشه

این از اون دسته ادماست که همیشه تو دلم تو مغزم میگم لیاقت خوشبختی رو داره.

رفیق خوب دوست دارم

ممنون خدا که سالهاست ی همراه خوب بهم بدی

شادی یا غم؟

فاصله بین شادی و غم، خوشبختی یا خوشبخت نبودن گاهی میتونه خیلی کم باشه به باریکیه یک مو.

ذهن تحلیلگر من این روزها فقط داره تحلیل میکنه

امروز رو میگن ولنتاینه.نمیدونم برام مهمه یا نه

شاید مهمه شایدم مهم نیست.شاید همیشه شرایط بد باعث شده روزایی مثل اعیاد تولد و ولنتاین رو بهشون شوقی نداشته باشم.

خوب همیشه دلم میخواست کسی که دوسش دارم تولدم رو تبریک بگه یا عید  یا ولنتاین

شاید دیگه این حس ها بچگانس  و از من گذشته ولی هیچکدوم از این حسام ارضا نشده.

همیشه سعی داشتم بعضی چیزارو عوض کنم تغییر بدم.همیشه هم شکست خوردم واقعا میشه هر چیزیو تغییر داد؟

به خاطر داروهایی که باید تا اخر عمر مصرف کنم حالت تهوع شدید دارم.

شب خوش


هرچی بیشتر میگذره بیشتر دلم تنگ علی میشه بیشتر بهش احساس نیاز میکنم.نمیدونم فک میکنم دیگه چنین حسی تکرار نشدنیه برام...همه چی اروم بدون دعوا..بدون دلخوری..بدون ناراحتی...بدون بی احترامی..هرچیزی که من میخواستم بود.

همه ارامشم رفت حالا بجاش ترس و دلهره و اضطراب اومده...

الان دیگه واقعا بغض دارم و اشکم در اومده.

چند روز پیش نوشته های خودمو میخوندم بیشترشو نمیفهمدم خخخخ نمیدونستم این چیزایی که نوشتم مربوط به چیه.با خیلیاشم ناراحت شدم 

من دلم میخواد از حال خوب بنویسم از روزای خوب اتفاقای خوب  اما خوبیها اونقدر زود میان و میرن که اصلا متوجه بودنشون نمیشم.


حس میکنم ی چیزی ازم کم شده ی چیزی ندارم ی حس خالی بودن.نمیدونم چیه

عل اومد و رفت ولی من نتونستم برم ببینمش.خوب همیشه وقتی به ارزوهام میرسم که دیگه خیلی دیر شده.مث اینکه همیشه دلم میخواست علی رو ببینم اما....

همینجوری عین بچه ها نشستم دارم بلند بلند با خودم حرف میزنم.

امروزم بعد مدتها خودم به علی پیام دادم.اخه نگرانش بودم میخواستم خیالم راحت شه به سلامت رسیده خونه.

خدایا به هممون کمک کن

برم بخوابم فک کنم خیلی خوابم میاد

شبم بخیر...

جدیدا صبح تا شب اونقد خودمو خسته میکنم که شبو  راحت بخوابم.خواب شبم بهتر شده کمتر بیدار میمونم مگه اینکه مثل امشب ویندوز اعصابم هنگ کرده باشه.

همیشه از بچگی یاد گرفتن و یاد دادن رو دوست داشتم.یادمه همیشه ارزو داشتم معلم شم از همون کلاس اول ابتدایی.همیشه هم کلی گچ توی زیر زمین خونه داشتم با تخته(که همون تخته های ورزش سنتی بابام بود) میرفتم صبح تا شب به دانش اموزای خیالیم ریاضی درس میدادم و چه لذتی هم میبردم از این کارم...

البته شاگردای واقعی هم داشتم همیشه از اول تا اخرش.

چقد خوبه ادم بتونه کاریو که ازش لذت میبره انجام بده.

ی حسایی ح چیزایی واسه ی ادمای خاصه...ادمای گلچین...ادمای خوبِ  خدا...ادمایی که لیاقت دارن

هرکسی لایق داشتن هر چیزی نیست...مطمئنم...

یه وقتایی بود که خودم رو لایق داشتن هرچیز خوبی میدونستم ...اون موقع ها خودم رو هم دوست داشتم هیچوقت از خودم بیزار نبودم خیلی وقتا به خاطر خیلی چیزا و خیلی اخلاقا به خودم افتخار میکردم خخخخ.

اما حالا اونقدر گناه ها مرتکب شدم که دیگه خودمو لایق هیچی نمیدونم.حتی از شنیدن صدای مادرم خجالت میکشم.من لیاقت داشتن هیچیرو ندارم.




یه جمله خوندم خیلی به دلم نشست..."کاش میشد مُرد بی آنکه مادر بفهمد"...

نمیدونم خوبه یا بده که جز نوشتن اینجا هیچ پناهی ندارم .فک میکنم اینکه الان خیلی خرابم بخاطر اینه مدت طولانی قوی بودم وخیلی سختیای عجیب غریب تو زندگی پشت سر گذاشتم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم و هیچ تغییری ایجاد نشده...

خوب شایدم قرار نیست تغییری ایجاد شه.ولی من واسه ایجاد تغییر همه تلاشمو کردم و دست رو دست نذاشتم اما موفقیتی نمیبینم.

راستش برام مهم نیست چ اتفاقی قراره بیفته.روزایی که ارزو داشتم و چیزایی که آرزو داشتم از دست رفت 

راستش دیگه دنبال خوشبختی و اتفاقات خاص و روزای خوش نیستم فقط اینکه بتونم ارامش داشته باشم و اروم باشم برام کفایت میکنه

و همینطور دیدن خوشی و خوشبختی دوستان خوب...

حالم خرابه خدا جونم تا الانم خیلی بیشتر از حدم و بیشتر از لیاقتم هوامو داشتی مراقبم بودی اما من با پررویی بازم ازت کمک میخوام

خدایا کمکم کن...

چقد خودم به خودم کمک میکنم ؟خوب شاید ی وقتایی زیاد ی وقتایی کمتر

برای دور کردن امواج منفی سریع میرم دوش میگیرم دعا میخونم با خودم و با خدا حرف میزنم  خیلی وقتا اواز میخونم یا میرم ی فیلم میزارم میبینم فیلمایی که ازشون  بتونم چیزی یاد بگیرم...

اما همه اینا شاید نتونه جلوشو بگیره.

فقط فهمیدم من باید همه مشکلاتمو تنهایی حل کنم و جز خدا هیچکی پشتم نیست.

مثلا یاد گرفتم وقتیم که حالم خیلی خرابه یا حتی دارم گریه میکنم اگه دوستی حالمو پرسید من نگم حالم بده و نذارم متوجه بشه چون متوجه شدن اطرافیان کمکی به من نمیکنه.

وقتی کسی از راز یا مشکلت باخبر شه نمیتونی برات کاری کنه پس بهتره رازها و مشکلات تو دل ادم بمونه...

اگه من دلم برای کسی تنگ شد نباید به کسی بگم دلم تنگه همین که خودم میدونم کافیه...

وقتی تنهایی میرم بازار تنهایی خرید میکنم تنهایی کافی شاپ میرم تنهایی فست فود و رستوران میرم تنهایی پارک میرم...تنهایی میشه خصوصیتم میشه ویژگیم...

خیلی حرف دارم اما شدید خواب دارم

شبت بخیر خودم...خوب بخوابم

نمیدونم چی درسته چی غلط.کدوم کارم خوبه کدوم بد.چی گناهه چی نیست.کی خوبه کی بد

چی خیره چی شر

تصمیم کرفتن در مورد چیزهای مهم زندگیم برام سخته سخته

خوب میشد اگه میدادم یکی  برام تصمیمارو بگیره من فقط انجامشون بدم خخخخ

اووووف سرم درد میکنه بقیش برا بعد 

فقط و فقط یه اغوش مادرم کافیه تا خیلی دلهره هارو دور بریزم.کاش مادرم کمی باهام رفیق بود کاش اینقد فاصله بینمون نبود من عاشقشم اما نمیشه باش حرف زد.

یه چیزایی که هست که نه از توان خودم بر میاد نه کمک رفقا کافیه.اگه میتونستم اونارو به مامانم بگم سبک میشدم.

خدایا بهم کمک کن واسه گرفتن تصمیما.

امروز فهمیدم چقد علیرو واقعا دوس دارم و نمیتونم با کسی جاشو عوض کنم.هرچند علی فقط یه یاد ویه خاطره است.

با تمام وجودم دلم میخواست میداشتمش مال خودم بود مال خوده خودم فقط.

مطمنم میتونستم باهاش ارامش داشته باشم.یه ارامشی که از سمت اون میاد و بخاطر ارامش خودشه.

مطمعنا کسی که باهاش زندگی کنه خوشبخته چون ارامش داره و با ادم فهمیده ای زندگی میکنه.

برای رفتن به دانشگاه شدیدا مرددم نمیدونم چ کنم ته دلم دوس ندارم برم اما مجبورم.

توی هیچ دوره ای از زندگی اینقد سردرگم نبودم.الان نمیدونم دارم چی میکنم.بعضی وقتا از خودم میپرسم داری چ غلطی میکنی دقیقا؟

سعی داشتم به خودم روحیه بدم که امروز با یه حرف مامانم روحیم پرید و باز دلهره اومد سراغم.

خدایا من نمیدونم چی درسته چی غلطه خودت کمک کن راه درست رو پیدا کنم 

خدایا من خیلی میترسم 

کمکم کن...

اونقد دلم براش تنگه  خوابم نمیبره...همش دارم گریه میکنم.

دلم میخواد باش حرف بزنم اروم شم اما من نباید باش حرف بزنم.

نگرانشم

چی میخوره

جکار میکنه

غصه و غم نداره؟

پول داره؟

اگه کسی بهش فشار نیاره اون درست غذا هم نمیخوره.مریض نشه یه وقت.

دلم برا سوپای عجیب غریبت تنگ میشه

عدس پلو استمبلی خخخخ

برا خنگ بازیات

خره نفهمه من کیه؟؟؟

کاش تو مال من بودی چی میشد ؟؟؟

دوباره فردا خورشید طلوع میکنه دوباره غذا میخورم،میخوابم،کار میکنم بیرون میرم و امرار معاش میکنم...

اما فقط امرار معاش

زندگی با امرار معاش فرقای زیادی داره...

نفس میکشم تا به جای مرده ها خاکم نکنند...

کاش میشد متوقفش کرد کاش دست خودم بود...

یادمه ی بار ماری گفت اون اونقد خوبه که من نمیتونم ازش بگم و بنویسم.با خودم میگفتم میشه کسی تو این زمونه اونقد خوب باشه که ادم نتونه ازش بگه ...

نمیتونستم درکش کنم.

اما منم کسیو دوس دارم که اونقد خوبه که نمیتونم ازش بگم .

انگار یکی قلبمو تو چنگش گرفته و  فشار میده و له میکنه...

پس کو

ی عالمه حرف داشتم واسه گفتن و نوشتن ولی انگار حسش نیست.

خوابم میاد چ عجب...

آرامش

یه مدتی ارامش زیادی داشتم.اما الان  اصلا ارامش ندارم.میدونم اتفاقای جالبی قرار نیست بیفته.یه ترس عجیبی دارم یه ترس بزرگ.همش قلبم تند میزنه و از خواب میپرم .میدونم چ اتفاقایی هم قراره بیفته.خوب من منتظرشون هستم ولی فکر نمیکنم آماده اون اتفاقا باشم.یعنی من از پسش بر میام؟

دوباره روز و شبایی دارم که چند ساله متوالی داشتم.دوسشون ندارم ازشون فرار میکنم اما انگار نمیشه...

با  اخلاق و شخصیتی که قبلا داشتم هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی حال و روزم مثل الان شه.اینده رو روشن میدیدم.فکر میکردم با توجه به هوش و درسم حتما یه کار خیلی خوب خواهم داشت و باتوجه به اخلاق خشکم هیچوقت کسی وارد دلم نشه و من بر خلاف بقیه به راحتی زندگی میکنم و هیچ وقت طعم نگرانی و دلتنگی و ناراحتیو...نخواهم چشید.

چند سال گذشته .....

مطمئنم تا حالا آزارش به مورچه هم نرسیده...

یعنی کلا با همه آدمای امروزه فرق میکنه.مراقبه دل کسیو نشکنه.کسی ازش ناراحت نشه.هررررچقدرم ناراحت و عصبانی باشه فقط سکوت میکنه هیچی نمیگه.اگرم اذیتش کنی چیزی نمیگه هیچی به روت نمیاره.

امیدوارم همیشه با آدمایی برخورد کنه که از شعورش سواستفاده نکن و سکوتش رو بر مبنای بی زبونی نزارن...

من که خودم دلم میخواد وقتی باش حرف میزنم اگه عصبانی میشه نشون بده اگه ناراحت میشه بگه...دعوام کنه  غیض کنه ولی اونجوری نیست.

کلا خیلی اروم و مهربونه.

نمیدونم تو فکرش چیه تو دلش چیه ولی اینارو مطمئنم ازش...


تداعی

تا حالا جریان یه خواستگاری رو از زبون و از دید یه پسر نشنیده بودم...

حساشو...کاراشو...وقتی اینارو میشنیدیم من اون رو تداعی میکردم که اونم همین حس هارو داشته...همین حالتا ...استرسا...تفکرا...خواستنا و....

اره خوب همینه.میگن حسودی بده ولی من حسودیم میشه به اون دختر...خوب مگه میشه حسودیم نشه؟؟

همش قیافشو مجسم میکنم که چ شکلیه.چقد همو دوس دارن.چی به هم میگن.حتما خیلی همو دوس دارن.حتما اون خیلی خوبه من مطمنم که خیلی خوبه اخه اون سخت سلیقست و حساس مطمنم ادم خوبیو انتخاب کرده...همونی که دوست داره.خوشگل مودب باشخصیت اروم و باکمی شیطنت دخترونه...

نمیدونم چجوری باهم اشنا شدن هیچ اطلاعی ندارم از گذشته و حال و ایندشون...

فقط براش خوشبختیو میخوام...

دیگه هیچوقتِ    هیچوقت نمیخوام کسیو دوس داشته باشم.

میدونم تا ابدم باشه عشق کامل و دوجانبه نصیبم نمیشه...

فک کنم اسم دختره مریمِ

مریم...

هر لحظه این اسم تو مغزمه هر ثانیه...

چقد دغدغه های قبلا  قشنگ بود..واقعا دلم میخواست الان یکی از اون روزارو میداشتم...

روزایی که همش فکر میکردم باید چجور به ی نفر بگم دوسش دارم جوری که غرورم  نشکنه...روزایی که برای خبر دارشدن ازش اول صبح ساعت٦-٧پامیشدم تا اینکه شاید شاید اتفاقی خبر دار بشم...

اون روزا فک میکردم اینا روزای خوبی نیست...

اما الان میدونم اونا روزای قشنگی بود...

خوشبختی همون مسیرِ خوشبختی مقصد نیست...

اکنون تیکه های شکسته دلم را خودم جمع میکنم تا مبادا کسی منت دستهای زخمیش را بر سرم بگذارد....

20

هر روز میکشمش ولی هر بار زنده میشه هر بارم انگار قوی تره از قبل نمیدونم واقعا تقصیر منه یا نه؟

البته حتما خودم مقصرم...

به خدا گفتم میخوام خودمو به تو واگذار کنم ولی نمیدونم چجور باید خودمو به خدا واگذار کنم؟

یعنی من نباید هیچ کاری کنم؟ یا باید ی کارایی کنم؟

نمیدونم

ذهنم کامل به هم ریخته

کامل فهمیدم هیچکیو ندارم که باش حرف بزنم

راستش این روزا هیچکی  حوصله هیچکیو نداره

از وقتی دوست خوبم عقد کرده چندین برابر تنهاییرو حس میکنم

وقتی بیحوصله و گرفته ام دیگه کسی ازم نمیپرسه چته؟راستش از هیچکی انتظار ندارم که کنارم باشه

ترجیح میدم تو اوج حال خرابیام فقط به نوشتن اینجا که فقط برای خودمه بسنده کنم.

همه وقتی خوابشون میاد میرن کاری به کارت ندارن

به خواب هیچکیم نمیارزم

خداروشکر میکنم که توان نوشتن دارم و میتونم خودم خودمو اروم کنم.

قشنگترین کاری که این روزا دلم میخواد انجام بدم اینه که گوشیمو خاموش کنم و برم ی مسافرت یک نفره

خودمم از خودم از این وضعیت تهوع اورم حالم خراب میشه


شنیدن ی حرف از داداش کوچیکه حس خوبی بم داد...انگار که براش مهم بودم...

گفت وقت پست اینستاتو خوندم یهو برات اشک ریختم.بااینکه هیهی ازم نمیدونه اما همینکه بهم توجه کرده خوشحالم کرد...

Ntg

الان در واقع فهمیدم و میدونم که دیگه کسیو ندارم...کسی که دوسش دارم نمیتونم تمامِ خودم باشم برایِ اون.تمامِ وجودم و خودِ واقعیم و اونم نمیتونه تمامِ خودش باشه برای من...توی هرچیزی مراعات میشه توی احساسات ،حرف زدن و خیلی چیزا...

وقتی عشقم مال من نیست و بعد سالها دوست صمیمیمو میشه گفت ندارم یه جورایی بیشتر از قبل احساس تنهایی میکنم...

احساس میکنم زندگیم داره ریپیت میشه...مگه میشه ؟؟؟


ساعت7غروب به زور چشامو باز نگه داشته بودم اما حالا که وقت خوابه خبری ازش نیست...

جون دات بیا بفتیم ذهن شلوغ...

چندماه پیش بود اومد گفت بچه ها برام دعا کنید یک ماه دیگه قراره یه خبری بشنوم .اینو که گفت هری دلم ریخت

یعنی چ خبری میتونه باشه...

اولین چیزی که به ذهنم اومد خبر گرفتن نتیجه یه خواستگاری بود...

بااینکه انکار شد اما درست بود...

من نمیدونستم

همون موقع دعا کردم خبر خوبی باشه..

و خبری خوبی بود

برای اون...

چقد دوس دارم سرمو بزارم رو بالشت چشامو ببدم بخوابم.

چقدر فکر میاد تو سرم...

حقیقتای تلخ...

رویاهای که در دوردست هم نیستن...

حتی رویا نیستن...

گذشته ای که درد میکند حالی که خوب نیست اینده ای تاریک...

Angha.chammal angha

اجباره...زوره...زور

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩ...

ﺍﮔﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﻨﻢ...

دنیا ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ...

ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﺪ...

ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﯾﻢ...


«پناه»؛ 

میبرم «به خدا»،

از عـیبی که؛

«امروز» در خود می بینم،

و؛ 

«دیروز»؛ 

«دیگران را» به خاطر،

«هـمان عیـب»؛ ملامت کرده ام.

محتاط باشیم؛ در  «سرزنش»؛ 

و «قضاوت کردن دیگران».

وقتی؛

نه از «دیروز او» خبر داریم؛ 

نه از «فردای خودمان»...




خیلی قبول و باورش دارم....

کلی اتفاقات این مدت افتاده که ننوشتم.انگار یک سال گذشته از اخرین دل مشغولی که اینجا نوشتم.چقد چیزا عوض شده.چقد اونجوری شیرینتر بوده.انتظار شیرین...

الان که دیگه  همه چی  عوض شده.دیگه اجازه اونم ندارم.

نمیدونم

Bulla

اولین باره توی اینجور شرایطیم.اینم ی مدل خاص از مشکلاته.توی چند سال اخیر همه مدل مشکل شخصی داشتم و همرو پشت سر گذاشتم.کاش اینقد خوب ندی...

(11)

دیشب شب خوبی بود چون اتفاق خوبی افتاد.اتفاقی که من منتظر بودم بیینم از نزدیک اما خوب همین که میدونم این اتفاق افتاده برام کافیه و منو خوشحال میکنه...

من خودم شاهد سالها صبر و رنج بودم اما این صبر نتیجه داشت...

پیوندتان مبارک دوست خوبم...

(10)

عصبانیم...تو ذهن خودم دارم داد میزنم سر کسی که تو واقعیت نمیتونم سرش داد بزنم باش بحث بکنم یا دعوا کنم یا گلایه...

خودم باعث میشم تو چنین شرایطی قرار بگیرم...توی هر اتفاقی مقصر همیشه خودمم.اگه بخوام گلایه هارو به زبون بیارم اولین چیزی که توی ذهن شخص مقابل میاد اینه که آخه تو از کجا پیدا شدی اصلا کی خواسته که وجود داشته باشی که ناراحتی؟؟؟

crom

همیشه تو شرایطی قرار میگیرم که اوج تسکینم برای خودم این جملست:آروم باش تو روزای سخت تر از اینم داشتی...

از غرورم نتونستم امروز دفاع کنم...

bianada

(8)

فرداشنبه

ممکنه فردا یه نقطه عطف تو زندگیم باشه.یا شایدم شکست دوباره

اینکه روز خوبی باشه یا روز بد دست خداست...

فردا هم میگذره

فقط خاطرش میمونه خاطره خوب یا بد...

امیدوارم خوب بگذره خبر خوبی باشه

crom

(7)

ادمارو وقتی از دست میدیم که احساس واقعی و دوست داشتنمون رو نسبت به خودشون میفهمن.کاش اونقد محکم و سخت باشیم که این احساسارو بیان نکنیم شاید اونجور بتونیم کسیو که دوسش داریم بیشتر ببینیم و کمتر ازش دور باشیم..

همیشه نباید چیزایی که روی دل سنگینی میکنرو گفت...کاش کمی تودار باشیم...

این نصیحتا برای خودمه دارم با خودم حرف میزنم....

(6)

نمیتونستم دل مشغولیا و افکارمو توی دفتر بنویسم چون ممکن بود کسی ببینه...فک کنم از تابستون ٩١ بود که همه حرفامو توی وبم ثبت کردم اما حالا همش پریده و حذف شده حتی خود وبم..شاید حکمتی بوده که من دیگه سراغ گذشتم نرم...ولی دلم برای نوشته هام تنگ میشه...

امروزم با بی خبری گذشت...

(5)

احیا بود و شهادت حضرت علی(ع)...

خیلی دلم میخواست استفاده بیشتری کنم بیشتر خلوت کنم با خدای خودم اما حضور مهمونا مانع شد...

و از خودم و خدای خودم خجالت زده شدم بخاطر قضاوتی که توی دلم کردم...ادما هرچی باشن هر کی باشن و باهر مدل زندگی همشون واسه خودشون یه جور اعتقادات دارن...مطمنم هر انسانی خدارو قبول داره حتی اونی که انکار میکنه...

واسه خیلیا دعا کردم و میدونم خیلیا هستن برام دعا میکنن...و این خیلی قشنگه که بدون اینکه بدونی کسی تورو دعا میکنه و از خدا برات خوبی و برکت و سعادت میخواد...

دلم میخواد مث وبلاگ قبلیم اینجاهم اتفاقای خوبی که غیرمنتظره برای دوستام میفتاد ثبت کنم...

به امید اون روز برای عزیزانم...

توی دعاهام همش داشتم به این فکر میکردم واسه خودم چی میخوام؟؟؟

فک کنم هیچی نمیخوام 

شایدم خیلی چیزا میخوام

خیلی چیزا که به زبون نمیارم اما با تمام وجود تمنای داشتنشونو دارم

نمیدونم

نمیدونم

...


(4)

زمزمه های روزانه من:

دارم ردّ پاهامو پاک میکنم که این بغزتو از سرم وا کنی...

من از من کلافم منو درک کن...نمیخوام به من حسی پیدا کنی...

نمیخوام به من حسی پیدا کنی...خودمم دارم از خودم میبرم...

نمیخوام ببینی که عادت شده...تو نیستی و دائم زمین میخورم...

نگاه کن به آوازه این سکوت...نمیخوام تورو حرف مردم کنم...

تو"زیباترین اشتباه منی"نباید تورو باخودم گم کنم...

چقد گریه کردم که از خواب من فقط قد یه لحظه بیدار شی...

خودم خستمو تو نباید دیگه به این خستگیام گرفتار شی..

شبیه کدوم حسّ خوب توأم؟؟؟سراپای من چیزی جز درد نیست...

نمیخوام به من حسی پیدا کنی خودمم حواسم به این مرد نیست...


و یه فضول از اون ور داد میزنه بابا فهمیدم اون زیباترین اشتباهته مغزمونو خوردی

(3)

سر سفره شام با هر لقمه بغضمو میخوردم که جلوی خانواده و مهمونا یهو نشکنه...تو فکر بودم...فکرِحقیقت...حقیقتِ تلخ...از اینکه چیزیو بدونم و بهم یادآوری شه بیزارم...من همه 

چیزو میدونم میفهمم درک میکنم...ولی حس من مالِ خودمه...خودم همش به خودم یاداوری میکنم...تلنگر...فراموش نکن...یادت باشه...فراموشم نمیکنه باشه حواسم هست خوده عزیز...

ادما باهم متفاوتن...داشت برام تعریف میکرد از جشن لباس طلاها قیمتا و من عمیق تو فکره اینکه واقعا دغدغه ما انسانها همینه؟؟؟؟

طلا ادم رو خوشبخت میکنه؟؟؟؟

من که اینجور فکر نمیکنم...ما نیومدیم تو این دنیا که پول و ثروت جمع کنیم و باهم رقابت کنیم(همون چشم و هم چشمی)

کاش میتونستم بگم من واقعا علاقه ای به شنیدن این چیزا ندارم و برام اهمیت نداره..چیزی که هر وقت بیانش میکنم متهم به سنتی بودن و افکار پیرزنانه شدم...به قول بعضی بچه ها حتی اهنگایی که گوش میدی نشون میده چقد عقب مانده ای

(2)

هر لحظه منتظر اینکه اتفاق بیفته چیزی که از ته دلت نمیخوای اتفاق بیفته ولی میدونی که حتما میشه...کاش میتونستم این یه بارو آرزو کنم و این یه بارو به آرزم برسم...اما....

پر از بغض بودم اما باصدای اذان و قرآن مسجد توی کوچمون لحظه سحر بغضم شکست الان آرومم...

روز بدی بود...پر از دردسر...اما تموم شد...

این روزا همه ذهنم درگیره اون اتفاقه...میفته شاید همین هفته شایدم هفته بعد...و من باز آماده روبرویی...

قوی بودنم اطرافیانمو متعجب کرده...به نظرم قوی نیستم فقط به شرایط بد عادت کردم...


بِسْمِ الله الرَحْمٰن الَرّحیم(1)

بلاگفا خراب شده تغییر مکان دادم...

عوض شدن فرضیات ذهنم و تصویری که ساختم.

خبر بد یا خوب نمیدونم...بد بود یا خوب؟؟؟

شاید شروع یه دوران جدید(شاید)

بخشیدن ظلم...حلال کردن و گذشتن و دل صاف...

دعا دعا دعا دعا