چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

فقط و فقط یه اغوش مادرم کافیه تا خیلی دلهره هارو دور بریزم.کاش مادرم کمی باهام رفیق بود کاش اینقد فاصله بینمون نبود من عاشقشم اما نمیشه باش حرف زد.

یه چیزایی که هست که نه از توان خودم بر میاد نه کمک رفقا کافیه.اگه میتونستم اونارو به مامانم بگم سبک میشدم.

خدایا بهم کمک کن واسه گرفتن تصمیما.

امروز فهمیدم چقد علیرو واقعا دوس دارم و نمیتونم با کسی جاشو عوض کنم.هرچند علی فقط یه یاد ویه خاطره است.

با تمام وجودم دلم میخواست میداشتمش مال خودم بود مال خوده خودم فقط.

مطمنم میتونستم باهاش ارامش داشته باشم.یه ارامشی که از سمت اون میاد و بخاطر ارامش خودشه.

مطمعنا کسی که باهاش زندگی کنه خوشبخته چون ارامش داره و با ادم فهمیده ای زندگی میکنه.

برای رفتن به دانشگاه شدیدا مرددم نمیدونم چ کنم ته دلم دوس ندارم برم اما مجبورم.

توی هیچ دوره ای از زندگی اینقد سردرگم نبودم.الان نمیدونم دارم چی میکنم.بعضی وقتا از خودم میپرسم داری چ غلطی میکنی دقیقا؟

سعی داشتم به خودم روحیه بدم که امروز با یه حرف مامانم روحیم پرید و باز دلهره اومد سراغم.

خدایا من نمیدونم چی درسته چی غلطه خودت کمک کن راه درست رو پیدا کنم 

خدایا من خیلی میترسم 

کمکم کن...

اونقد دلم براش تنگه  خوابم نمیبره...همش دارم گریه میکنم.

دلم میخواد باش حرف بزنم اروم شم اما من نباید باش حرف بزنم.

نگرانشم

چی میخوره

جکار میکنه

غصه و غم نداره؟

پول داره؟

اگه کسی بهش فشار نیاره اون درست غذا هم نمیخوره.مریض نشه یه وقت.

دلم برا سوپای عجیب غریبت تنگ میشه

عدس پلو استمبلی خخخخ

برا خنگ بازیات

خره نفهمه من کیه؟؟؟

کاش تو مال من بودی چی میشد ؟؟؟

دوباره فردا خورشید طلوع میکنه دوباره غذا میخورم،میخوابم،کار میکنم بیرون میرم و امرار معاش میکنم...

اما فقط امرار معاش

زندگی با امرار معاش فرقای زیادی داره...

نفس میکشم تا به جای مرده ها خاکم نکنند...

کاش میشد متوقفش کرد کاش دست خودم بود...

یادمه ی بار ماری گفت اون اونقد خوبه که من نمیتونم ازش بگم و بنویسم.با خودم میگفتم میشه کسی تو این زمونه اونقد خوب باشه که ادم نتونه ازش بگه ...

نمیتونستم درکش کنم.

اما منم کسیو دوس دارم که اونقد خوبه که نمیتونم ازش بگم .

انگار یکی قلبمو تو چنگش گرفته و  فشار میده و له میکنه...

پس کو

ی عالمه حرف داشتم واسه گفتن و نوشتن ولی انگار حسش نیست.

خوابم میاد چ عجب...

آرامش

یه مدتی ارامش زیادی داشتم.اما الان  اصلا ارامش ندارم.میدونم اتفاقای جالبی قرار نیست بیفته.یه ترس عجیبی دارم یه ترس بزرگ.همش قلبم تند میزنه و از خواب میپرم .میدونم چ اتفاقایی هم قراره بیفته.خوب من منتظرشون هستم ولی فکر نمیکنم آماده اون اتفاقا باشم.یعنی من از پسش بر میام؟

دوباره روز و شبایی دارم که چند ساله متوالی داشتم.دوسشون ندارم ازشون فرار میکنم اما انگار نمیشه...

با  اخلاق و شخصیتی که قبلا داشتم هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی حال و روزم مثل الان شه.اینده رو روشن میدیدم.فکر میکردم با توجه به هوش و درسم حتما یه کار خیلی خوب خواهم داشت و باتوجه به اخلاق خشکم هیچوقت کسی وارد دلم نشه و من بر خلاف بقیه به راحتی زندگی میکنم و هیچ وقت طعم نگرانی و دلتنگی و ناراحتیو...نخواهم چشید.

چند سال گذشته .....

مطمئنم تا حالا آزارش به مورچه هم نرسیده...

یعنی کلا با همه آدمای امروزه فرق میکنه.مراقبه دل کسیو نشکنه.کسی ازش ناراحت نشه.هررررچقدرم ناراحت و عصبانی باشه فقط سکوت میکنه هیچی نمیگه.اگرم اذیتش کنی چیزی نمیگه هیچی به روت نمیاره.

امیدوارم همیشه با آدمایی برخورد کنه که از شعورش سواستفاده نکن و سکوتش رو بر مبنای بی زبونی نزارن...

من که خودم دلم میخواد وقتی باش حرف میزنم اگه عصبانی میشه نشون بده اگه ناراحت میشه بگه...دعوام کنه  غیض کنه ولی اونجوری نیست.

کلا خیلی اروم و مهربونه.

نمیدونم تو فکرش چیه تو دلش چیه ولی اینارو مطمئنم ازش...


تداعی

تا حالا جریان یه خواستگاری رو از زبون و از دید یه پسر نشنیده بودم...

حساشو...کاراشو...وقتی اینارو میشنیدیم من اون رو تداعی میکردم که اونم همین حس هارو داشته...همین حالتا ...استرسا...تفکرا...خواستنا و....

اره خوب همینه.میگن حسودی بده ولی من حسودیم میشه به اون دختر...خوب مگه میشه حسودیم نشه؟؟

همش قیافشو مجسم میکنم که چ شکلیه.چقد همو دوس دارن.چی به هم میگن.حتما خیلی همو دوس دارن.حتما اون خیلی خوبه من مطمنم که خیلی خوبه اخه اون سخت سلیقست و حساس مطمنم ادم خوبیو انتخاب کرده...همونی که دوست داره.خوشگل مودب باشخصیت اروم و باکمی شیطنت دخترونه...

نمیدونم چجوری باهم اشنا شدن هیچ اطلاعی ندارم از گذشته و حال و ایندشون...

فقط براش خوشبختیو میخوام...

دیگه هیچوقتِ    هیچوقت نمیخوام کسیو دوس داشته باشم.

میدونم تا ابدم باشه عشق کامل و دوجانبه نصیبم نمیشه...

فک کنم اسم دختره مریمِ

مریم...

هر لحظه این اسم تو مغزمه هر ثانیه...

چقد دغدغه های قبلا  قشنگ بود..واقعا دلم میخواست الان یکی از اون روزارو میداشتم...

روزایی که همش فکر میکردم باید چجور به ی نفر بگم دوسش دارم جوری که غرورم  نشکنه...روزایی که برای خبر دارشدن ازش اول صبح ساعت٦-٧پامیشدم تا اینکه شاید شاید اتفاقی خبر دار بشم...

اون روزا فک میکردم اینا روزای خوبی نیست...

اما الان میدونم اونا روزای قشنگی بود...

خوشبختی همون مسیرِ خوشبختی مقصد نیست...

اکنون تیکه های شکسته دلم را خودم جمع میکنم تا مبادا کسی منت دستهای زخمیش را بر سرم بگذارد....

20

هر روز میکشمش ولی هر بار زنده میشه هر بارم انگار قوی تره از قبل نمیدونم واقعا تقصیر منه یا نه؟

البته حتما خودم مقصرم...

به خدا گفتم میخوام خودمو به تو واگذار کنم ولی نمیدونم چجور باید خودمو به خدا واگذار کنم؟

یعنی من نباید هیچ کاری کنم؟ یا باید ی کارایی کنم؟

نمیدونم

ذهنم کامل به هم ریخته

کامل فهمیدم هیچکیو ندارم که باش حرف بزنم

راستش این روزا هیچکی  حوصله هیچکیو نداره

از وقتی دوست خوبم عقد کرده چندین برابر تنهاییرو حس میکنم

وقتی بیحوصله و گرفته ام دیگه کسی ازم نمیپرسه چته؟راستش از هیچکی انتظار ندارم که کنارم باشه

ترجیح میدم تو اوج حال خرابیام فقط به نوشتن اینجا که فقط برای خودمه بسنده کنم.

همه وقتی خوابشون میاد میرن کاری به کارت ندارن

به خواب هیچکیم نمیارزم

خداروشکر میکنم که توان نوشتن دارم و میتونم خودم خودمو اروم کنم.

قشنگترین کاری که این روزا دلم میخواد انجام بدم اینه که گوشیمو خاموش کنم و برم ی مسافرت یک نفره

خودمم از خودم از این وضعیت تهوع اورم حالم خراب میشه


شنیدن ی حرف از داداش کوچیکه حس خوبی بم داد...انگار که براش مهم بودم...

گفت وقت پست اینستاتو خوندم یهو برات اشک ریختم.بااینکه هیهی ازم نمیدونه اما همینکه بهم توجه کرده خوشحالم کرد...

Ntg

الان در واقع فهمیدم و میدونم که دیگه کسیو ندارم...کسی که دوسش دارم نمیتونم تمامِ خودم باشم برایِ اون.تمامِ وجودم و خودِ واقعیم و اونم نمیتونه تمامِ خودش باشه برای من...توی هرچیزی مراعات میشه توی احساسات ،حرف زدن و خیلی چیزا...

وقتی عشقم مال من نیست و بعد سالها دوست صمیمیمو میشه گفت ندارم یه جورایی بیشتر از قبل احساس تنهایی میکنم...

احساس میکنم زندگیم داره ریپیت میشه...مگه میشه ؟؟؟


ساعت7غروب به زور چشامو باز نگه داشته بودم اما حالا که وقت خوابه خبری ازش نیست...

جون دات بیا بفتیم ذهن شلوغ...

چندماه پیش بود اومد گفت بچه ها برام دعا کنید یک ماه دیگه قراره یه خبری بشنوم .اینو که گفت هری دلم ریخت

یعنی چ خبری میتونه باشه...

اولین چیزی که به ذهنم اومد خبر گرفتن نتیجه یه خواستگاری بود...

بااینکه انکار شد اما درست بود...

من نمیدونستم

همون موقع دعا کردم خبر خوبی باشه..

و خبری خوبی بود

برای اون...

چقد دوس دارم سرمو بزارم رو بالشت چشامو ببدم بخوابم.

چقدر فکر میاد تو سرم...

حقیقتای تلخ...

رویاهای که در دوردست هم نیستن...

حتی رویا نیستن...

گذشته ای که درد میکند حالی که خوب نیست اینده ای تاریک...

Angha.chammal angha

اجباره...زوره...زور

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩ...

ﺍﮔﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﻨﻢ...

دنیا ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ...

ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﺪ...

ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﯾﻢ...


«پناه»؛ 

میبرم «به خدا»،

از عـیبی که؛

«امروز» در خود می بینم،

و؛ 

«دیروز»؛ 

«دیگران را» به خاطر،

«هـمان عیـب»؛ ملامت کرده ام.

محتاط باشیم؛ در  «سرزنش»؛ 

و «قضاوت کردن دیگران».

وقتی؛

نه از «دیروز او» خبر داریم؛ 

نه از «فردای خودمان»...




خیلی قبول و باورش دارم....

کلی اتفاقات این مدت افتاده که ننوشتم.انگار یک سال گذشته از اخرین دل مشغولی که اینجا نوشتم.چقد چیزا عوض شده.چقد اونجوری شیرینتر بوده.انتظار شیرین...

الان که دیگه  همه چی  عوض شده.دیگه اجازه اونم ندارم.

نمیدونم

Bulla