چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

حس میکنم ی چیزی ازم کم شده ی چیزی ندارم ی حس خالی بودن.نمیدونم چیه

عل اومد و رفت ولی من نتونستم برم ببینمش.خوب همیشه وقتی به ارزوهام میرسم که دیگه خیلی دیر شده.مث اینکه همیشه دلم میخواست علی رو ببینم اما....

همینجوری عین بچه ها نشستم دارم بلند بلند با خودم حرف میزنم.

امروزم بعد مدتها خودم به علی پیام دادم.اخه نگرانش بودم میخواستم خیالم راحت شه به سلامت رسیده خونه.

خدایا به هممون کمک کن

برم بخوابم فک کنم خیلی خوابم میاد

شبم بخیر...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.