چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

دوباره فردا خورشید طلوع میکنه دوباره غذا میخورم،میخوابم،کار میکنم بیرون میرم و امرار معاش میکنم...

اما فقط امرار معاش

زندگی با امرار معاش فرقای زیادی داره...

نفس میکشم تا به جای مرده ها خاکم نکنند...

کاش میشد متوقفش کرد کاش دست خودم بود...

یادمه ی بار ماری گفت اون اونقد خوبه که من نمیتونم ازش بگم و بنویسم.با خودم میگفتم میشه کسی تو این زمونه اونقد خوب باشه که ادم نتونه ازش بگه ...

نمیتونستم درکش کنم.

اما منم کسیو دوس دارم که اونقد خوبه که نمیتونم ازش بگم .

انگار یکی قلبمو تو چنگش گرفته و  فشار میده و له میکنه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.