چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

پَرسه

امروز چند ساعت تنهایی توی خیابون قدم زدم  تقریبا بی هدف.نه که بخوام از محیط خونه دور باشم فقط دوس ندارم خانواده بفهمن که حالم نامیزونه.دوست ندارم بقیه فکر کنن یه آدم افسرده و بی روحم.

بی قراری های زیادی دارم چیزایی که قبلا آرومم میکرد الان دیگه آرومم نمیکنه.

از ته دلم برای خودم آرزوی مرگ میکنم.نمیگم من بدبختم و از تمام مشکلات دنیا مال منه ولی هرچی هستم تحملم دیگه تموم شده 

هرجور که فکر میکنم تنها دلیلی که زندگی میکنم بخاطر مادرمه که اگه منو افسرده ببینه مطمنا اونم ناراحت میشه توی دلش.و من هیچوقت نمیتونم دلیل ناراحتیمو بهش بگم و اونم هیچوقت نخواهد پرسید.

توی گندابی گیر کردم که نمیتونم بیرون بیام و هرچن بیشتر دست و پا میزنم بیشتر کثافت زندگیمو میگیره.

تمام حرفام تکراریه همش تکرار همش تکرار همش آه و ناله همش داد از حال بد.خودم حالم از نوشته هام به هم میخوره.

آخرین بار که خوشحال بودم کی بود؟نمیدونم ولی حتما قبلا خوشحالم بودم.

حتما قبلا روزی امید داشتم به چیزی حتما قبلا روزی بوده که روز خوبی بوده حتما بوده اما شاید اونقدر دور شدم یادم نیست.شایدم یادمه اما الان همون روزای خوب و همون شادیا هم برام  غمه.

کره ای ها اعتقاد دارند که قبل از این دنیا توی یه دنیای دیگه زندگی میکردیم اما الان هیچی از دنیای قبلی یادمون نیست.

اونا وقتی توی این دنیا خوشبخت میشن معتقدند که حتما توی زندگی قبلیشون کارای خوب زیادی انجام دادن.اگه اینجور باشه من توی زندگی قبلیم احتمالا  ویرانگر بودم.

البته نباید شاکی هم باشم مطمنا من اونقدر گناه کردم که لایق زجرای روحی و روانی امروزم باشم.

باز هم پدر مست مثل همیشه.بازهم من پناه اوردم به کلبه خودم که از ناخوشی ها دور باشم.

خدایا کمک کن به هممون

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.