چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

یه جمله خوندم خیلی به دلم نشست..."کاش میشد مُرد بی آنکه مادر بفهمد"...

نمیدونم خوبه یا بده که جز نوشتن اینجا هیچ پناهی ندارم .فک میکنم اینکه الان خیلی خرابم بخاطر اینه مدت طولانی قوی بودم وخیلی سختیای عجیب غریب تو زندگی پشت سر گذاشتم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم و هیچ تغییری ایجاد نشده...

خوب شایدم قرار نیست تغییری ایجاد شه.ولی من واسه ایجاد تغییر همه تلاشمو کردم و دست رو دست نذاشتم اما موفقیتی نمیبینم.

راستش برام مهم نیست چ اتفاقی قراره بیفته.روزایی که ارزو داشتم و چیزایی که آرزو داشتم از دست رفت 

راستش دیگه دنبال خوشبختی و اتفاقات خاص و روزای خوش نیستم فقط اینکه بتونم ارامش داشته باشم و اروم باشم برام کفایت میکنه

و همینطور دیدن خوشی و خوشبختی دوستان خوب...

حالم خرابه خدا جونم تا الانم خیلی بیشتر از حدم و بیشتر از لیاقتم هوامو داشتی مراقبم بودی اما من با پررویی بازم ازت کمک میخوام

خدایا کمکم کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.