چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

تداعی

تا حالا جریان یه خواستگاری رو از زبون و از دید یه پسر نشنیده بودم...

حساشو...کاراشو...وقتی اینارو میشنیدیم من اون رو تداعی میکردم که اونم همین حس هارو داشته...همین حالتا ...استرسا...تفکرا...خواستنا و....

اره خوب همینه.میگن حسودی بده ولی من حسودیم میشه به اون دختر...خوب مگه میشه حسودیم نشه؟؟

همش قیافشو مجسم میکنم که چ شکلیه.چقد همو دوس دارن.چی به هم میگن.حتما خیلی همو دوس دارن.حتما اون خیلی خوبه من مطمنم که خیلی خوبه اخه اون سخت سلیقست و حساس مطمنم ادم خوبیو انتخاب کرده...همونی که دوست داره.خوشگل مودب باشخصیت اروم و باکمی شیطنت دخترونه...

نمیدونم چجوری باهم اشنا شدن هیچ اطلاعی ندارم از گذشته و حال و ایندشون...

فقط براش خوشبختیو میخوام...

دیگه هیچوقتِ    هیچوقت نمیخوام کسیو دوس داشته باشم.

میدونم تا ابدم باشه عشق کامل و دوجانبه نصیبم نمیشه...

فک کنم اسم دختره مریمِ

مریم...

هر لحظه این اسم تو مغزمه هر ثانیه...

چقد دغدغه های قبلا  قشنگ بود..واقعا دلم میخواست الان یکی از اون روزارو میداشتم...

روزایی که همش فکر میکردم باید چجور به ی نفر بگم دوسش دارم جوری که غرورم  نشکنه...روزایی که برای خبر دارشدن ازش اول صبح ساعت٦-٧پامیشدم تا اینکه شاید شاید اتفاقی خبر دار بشم...

اون روزا فک میکردم اینا روزای خوبی نیست...

اما الان میدونم اونا روزای قشنگی بود...

خوشبختی همون مسیرِ خوشبختی مقصد نیست...

اکنون تیکه های شکسته دلم را خودم جمع میکنم تا مبادا کسی منت دستهای زخمیش را بر سرم بگذارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.