چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

رفیقم کجایی

داشتم عکسای دوستمو میدیدم دوست گرمابه و گلستان.ادم از دیدن لبخند و چهره بعضی ادما حالش خوب میشه.داشتم به این فکر میکردم بعضی ادما چقد میتونن دلشون پاک باشه خودشون خوب باشن 

ادم از داشتن بعضیا احساس دلگرمی میکنه،

اگه خوشبختیه و لبخند عزیزانت رو ببینی انگاری خوشبختیه خودته.

خدا کمکش کنه همه چیز براش خوب باشه سرنوشت براش زیبا نوشته شده باشه.شاد و پر انرژی باشه

این از اون دسته ادماست که همیشه تو دلم تو مغزم میگم لیاقت خوشبختی رو داره.

رفیق خوب دوست دارم

ممنون خدا که سالهاست ی همراه خوب بهم بدی

شادی یا غم؟

فاصله بین شادی و غم، خوشبختی یا خوشبخت نبودن گاهی میتونه خیلی کم باشه به باریکیه یک مو.

ذهن تحلیلگر من این روزها فقط داره تحلیل میکنه

امروز رو میگن ولنتاینه.نمیدونم برام مهمه یا نه

شاید مهمه شایدم مهم نیست.شاید همیشه شرایط بد باعث شده روزایی مثل اعیاد تولد و ولنتاین رو بهشون شوقی نداشته باشم.

خوب همیشه دلم میخواست کسی که دوسش دارم تولدم رو تبریک بگه یا عید  یا ولنتاین

شاید دیگه این حس ها بچگانس  و از من گذشته ولی هیچکدوم از این حسام ارضا نشده.

همیشه سعی داشتم بعضی چیزارو عوض کنم تغییر بدم.همیشه هم شکست خوردم واقعا میشه هر چیزیو تغییر داد؟

به خاطر داروهایی که باید تا اخر عمر مصرف کنم حالت تهوع شدید دارم.

شب خوش


هرچی بیشتر میگذره بیشتر دلم تنگ علی میشه بیشتر بهش احساس نیاز میکنم.نمیدونم فک میکنم دیگه چنین حسی تکرار نشدنیه برام...همه چی اروم بدون دعوا..بدون دلخوری..بدون ناراحتی...بدون بی احترامی..هرچیزی که من میخواستم بود.

همه ارامشم رفت حالا بجاش ترس و دلهره و اضطراب اومده...

الان دیگه واقعا بغض دارم و اشکم در اومده.

چند روز پیش نوشته های خودمو میخوندم بیشترشو نمیفهمدم خخخخ نمیدونستم این چیزایی که نوشتم مربوط به چیه.با خیلیاشم ناراحت شدم 

من دلم میخواد از حال خوب بنویسم از روزای خوب اتفاقای خوب  اما خوبیها اونقدر زود میان و میرن که اصلا متوجه بودنشون نمیشم.


حس میکنم ی چیزی ازم کم شده ی چیزی ندارم ی حس خالی بودن.نمیدونم چیه

عل اومد و رفت ولی من نتونستم برم ببینمش.خوب همیشه وقتی به ارزوهام میرسم که دیگه خیلی دیر شده.مث اینکه همیشه دلم میخواست علی رو ببینم اما....

همینجوری عین بچه ها نشستم دارم بلند بلند با خودم حرف میزنم.

امروزم بعد مدتها خودم به علی پیام دادم.اخه نگرانش بودم میخواستم خیالم راحت شه به سلامت رسیده خونه.

خدایا به هممون کمک کن

برم بخوابم فک کنم خیلی خوابم میاد

شبم بخیر...

جدیدا صبح تا شب اونقد خودمو خسته میکنم که شبو  راحت بخوابم.خواب شبم بهتر شده کمتر بیدار میمونم مگه اینکه مثل امشب ویندوز اعصابم هنگ کرده باشه.

همیشه از بچگی یاد گرفتن و یاد دادن رو دوست داشتم.یادمه همیشه ارزو داشتم معلم شم از همون کلاس اول ابتدایی.همیشه هم کلی گچ توی زیر زمین خونه داشتم با تخته(که همون تخته های ورزش سنتی بابام بود) میرفتم صبح تا شب به دانش اموزای خیالیم ریاضی درس میدادم و چه لذتی هم میبردم از این کارم...

البته شاگردای واقعی هم داشتم همیشه از اول تا اخرش.

چقد خوبه ادم بتونه کاریو که ازش لذت میبره انجام بده.

ی حسایی ح چیزایی واسه ی ادمای خاصه...ادمای گلچین...ادمای خوبِ  خدا...ادمایی که لیاقت دارن

هرکسی لایق داشتن هر چیزی نیست...مطمئنم...

یه وقتایی بود که خودم رو لایق داشتن هرچیز خوبی میدونستم ...اون موقع ها خودم رو هم دوست داشتم هیچوقت از خودم بیزار نبودم خیلی وقتا به خاطر خیلی چیزا و خیلی اخلاقا به خودم افتخار میکردم خخخخ.

اما حالا اونقدر گناه ها مرتکب شدم که دیگه خودمو لایق هیچی نمیدونم.حتی از شنیدن صدای مادرم خجالت میکشم.من لیاقت داشتن هیچیرو ندارم.




یه جمله خوندم خیلی به دلم نشست..."کاش میشد مُرد بی آنکه مادر بفهمد"...

نمیدونم خوبه یا بده که جز نوشتن اینجا هیچ پناهی ندارم .فک میکنم اینکه الان خیلی خرابم بخاطر اینه مدت طولانی قوی بودم وخیلی سختیای عجیب غریب تو زندگی پشت سر گذاشتم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم و هیچ تغییری ایجاد نشده...

خوب شایدم قرار نیست تغییری ایجاد شه.ولی من واسه ایجاد تغییر همه تلاشمو کردم و دست رو دست نذاشتم اما موفقیتی نمیبینم.

راستش برام مهم نیست چ اتفاقی قراره بیفته.روزایی که ارزو داشتم و چیزایی که آرزو داشتم از دست رفت 

راستش دیگه دنبال خوشبختی و اتفاقات خاص و روزای خوش نیستم فقط اینکه بتونم ارامش داشته باشم و اروم باشم برام کفایت میکنه

و همینطور دیدن خوشی و خوشبختی دوستان خوب...

حالم خرابه خدا جونم تا الانم خیلی بیشتر از حدم و بیشتر از لیاقتم هوامو داشتی مراقبم بودی اما من با پررویی بازم ازت کمک میخوام

خدایا کمکم کن...