چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

فقط و فقط یه اغوش مادرم کافیه تا خیلی دلهره هارو دور بریزم.کاش مادرم کمی باهام رفیق بود کاش اینقد فاصله بینمون نبود من عاشقشم اما نمیشه باش حرف زد.

یه چیزایی که هست که نه از توان خودم بر میاد نه کمک رفقا کافیه.اگه میتونستم اونارو به مامانم بگم سبک میشدم.

خدایا بهم کمک کن واسه گرفتن تصمیما.

امروز فهمیدم چقد علیرو واقعا دوس دارم و نمیتونم با کسی جاشو عوض کنم.هرچند علی فقط یه یاد ویه خاطره است.

با تمام وجودم دلم میخواست میداشتمش مال خودم بود مال خوده خودم فقط.

مطمنم میتونستم باهاش ارامش داشته باشم.یه ارامشی که از سمت اون میاد و بخاطر ارامش خودشه.

مطمعنا کسی که باهاش زندگی کنه خوشبخته چون ارامش داره و با ادم فهمیده ای زندگی میکنه.

برای رفتن به دانشگاه شدیدا مرددم نمیدونم چ کنم ته دلم دوس ندارم برم اما مجبورم.

توی هیچ دوره ای از زندگی اینقد سردرگم نبودم.الان نمیدونم دارم چی میکنم.بعضی وقتا از خودم میپرسم داری چ غلطی میکنی دقیقا؟

سعی داشتم به خودم روحیه بدم که امروز با یه حرف مامانم روحیم پرید و باز دلهره اومد سراغم.

خدایا من نمیدونم چی درسته چی غلطه خودت کمک کن راه درست رو پیدا کنم 

خدایا من خیلی میترسم 

کمکم کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.