چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

باید بعد ماه رمضان شدیدا دنبال یه کار باشم.تمام انرژیمو بزارم تا شاید به هدف برسم.قبلا چند تا رفتم و مصاحبه کردم یا اونا منو نخواستن یا من اونارو نخواستم.البته بیشتر من نخواستم بخاطر محیط ها و شرایط خیلی بدشون.

باید برم کار پیدا کنم که جلوی چشم نباشم.خیلی برام مهمه توی چه محیطی و با چه ادمایی باشم.چون نیاز مالی ندارم به اون صورت فقط باید خودمو مشغول کنم.ارشد هم اگه قبول بشم مجبور میشم برم اونم رشته ای که هیچ علاقه ای بهش ندارم.

چی فکر میکردیم و چی شد...

دوباره باید برگردم جایی که دوسش ندارم

ماه عسل

امروز برنامه ماه عسل رو میدیم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.برنامه دکتر صارمی.چقد خوشحال میشم وقتی میبینم اینجور ادمایی هم هست توی کشورم توی شهرم توی مردمم.چقد خوبه که همش یاد خدا بود و به خودش مغرور نبود.خیلی دوست دارم اینجور ادمایی رو  از نزدیک ببینم و پای حرفاشون بشینم.مثل یه خیر اشنایی که میشناسم.بعضیا اینقدر ارتباطشون با خدا خوب و قشنگه که ارامش خاصی توی رفتارشون و صحبتاشون موج میزنه.ادمایی با لبنخند و سرشار از امید.

خیلی دلم میخواد ارتباطم با خدا خیلی قوی باشه .کارام و رفتارام خالی از یاد خدا نباشه.اما به خودم که توجه میکنم میبینم خیلی از غافله غقبم.ادمی که گاهی خیلی تلخ و عصبی و پرخاشگره و باعث ناراحتی اطرافیانش میشه کجای کاره؟؟؟


رمضان آمد...

امروز اولین روز از ماه رمضان سال٩٥ بود.نتونستم روزه بگیرم ان شالله از فردا بشه بگیرم.همه امروز و دیشب با گریه گذشت.دیگه برای خودم آروزی ندارم جز اینکه زودتر بمیرم .خدایا اگه قرار نیست زود بمیرم بتونم یه کاری داشته باشم که خرج خودمو درارم.توقع چیز بالاتری از زندگی ندارم.توقع خوشبختی هم ندارم.فقط مایه ننگ خانوادم نباشم و سربار نباشم.بقیشم میخوام تنهایی زندگی کنم .

از این روزها نمیگذرم.از حقم نمیگذرم از هیچی نمیگذرم از این حالم نمیگذرم...

همه چیز مسخره تر از گذشته در جریانه.روزها...ماه ها...سالها...چیزی که دیروز داشتم امروز ندارم.یعنی به هیچ چیز نمیشه دل خوش کرد.هیچ چیزی  توی این دنیا موندگار نیست .اگه دیروز دوستی دارشتی دلیل نمیشه امروز هم داشته باشی.اگه دیروز دل خوشی داشته شاید صبح پاشی همونم نداشته باشی.