چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

اینکه یک تنه بخوای چیزایی که دوس نداری تغییر بدی و کسی مشتاق این تغییرات نباشه و اصلا کسی میل به همراهی نداشته باشه و خودت بخواهی فقط با زور و سماجت خودت اون کار رو انجام بدی حتما به شکست میخوره. 

دیگه امشب  به خودم یه توقف دادم که این تلاش بیهوده بسه 

مهم اینه من همه تلاشمو کردم چیزی کم نذاشتم که بعدا حسرت بخورم.

امشبم شب شهادت حضرت زهراست

چی بگم که روسیاهم و دراون حد نیستم که بخوام اصلا راجع به این شب حرف برنم

شب بخیر

پَرسه

امروز چند ساعت تنهایی توی خیابون قدم زدم  تقریبا بی هدف.نه که بخوام از محیط خونه دور باشم فقط دوس ندارم خانواده بفهمن که حالم نامیزونه.دوست ندارم بقیه فکر کنن یه آدم افسرده و بی روحم.

بی قراری های زیادی دارم چیزایی که قبلا آرومم میکرد الان دیگه آرومم نمیکنه.

از ته دلم برای خودم آرزوی مرگ میکنم.نمیگم من بدبختم و از تمام مشکلات دنیا مال منه ولی هرچی هستم تحملم دیگه تموم شده 

هرجور که فکر میکنم تنها دلیلی که زندگی میکنم بخاطر مادرمه که اگه منو افسرده ببینه مطمنا اونم ناراحت میشه توی دلش.و من هیچوقت نمیتونم دلیل ناراحتیمو بهش بگم و اونم هیچوقت نخواهد پرسید.

توی گندابی گیر کردم که نمیتونم بیرون بیام و هرچن بیشتر دست و پا میزنم بیشتر کثافت زندگیمو میگیره.

تمام حرفام تکراریه همش تکرار همش تکرار همش آه و ناله همش داد از حال بد.خودم حالم از نوشته هام به هم میخوره.

آخرین بار که خوشحال بودم کی بود؟نمیدونم ولی حتما قبلا خوشحالم بودم.

حتما قبلا روزی امید داشتم به چیزی حتما قبلا روزی بوده که روز خوبی بوده حتما بوده اما شاید اونقدر دور شدم یادم نیست.شایدم یادمه اما الان همون روزای خوب و همون شادیا هم برام  غمه.

کره ای ها اعتقاد دارند که قبل از این دنیا توی یه دنیای دیگه زندگی میکردیم اما الان هیچی از دنیای قبلی یادمون نیست.

اونا وقتی توی این دنیا خوشبخت میشن معتقدند که حتما توی زندگی قبلیشون کارای خوب زیادی انجام دادن.اگه اینجور باشه من توی زندگی قبلیم احتمالا  ویرانگر بودم.

البته نباید شاکی هم باشم مطمنا من اونقدر گناه کردم که لایق زجرای روحی و روانی امروزم باشم.

باز هم پدر مست مثل همیشه.بازهم من پناه اوردم به کلبه خودم که از ناخوشی ها دور باشم.

خدایا کمک کن به هممون

از سال ٨٨ روال زندگیم روی یه سراشیبی تند قرار گرفته.همیشه تو قعر یه گودال تنگ و تاریک و خفه خودمو میبینم.دو روز خیلی بد رو پشت سر هم داشتم.میدونم این روزایی که دارم بدترین روزای ممکن توی زندگی آدم نیستن.اتفاقای بد زیادی برام داره میفته .حس پوچی دارم . قرار نبود اینجوری باشه نمیخواستم این مدلی زندگی کنم .چطور میشه که اینجوری میشه؟

از طرف یه خانواده خیلی خوب و مومن دعوت شدیم که عید رو مشهد باشیم چند روزی.احتمالا تحویل سال اونجا باشیم.خیلی یهویی شد واقعا طلبونده.

از اینکه شنیدم قراره برم مشهد برم یه حالی شدم چون آخرین باری که اونجا بودم جز بدترین روزای زندگیم بود حتی از مشهدم خاطره خوبی ندارم.

تمام اون اتفاقا و خبرا درباره برام تداعی میشه.

این روزا خیلی به مردن و خودکشی فکر میکنم نه که بخوام خودم رو بکشم نه به هیچ وجه فقط مغزم خیلی سمت مردن میره .

تا میخوابم با ی دلهره عجیب و تپش قلب و یه سری خوابای وحشتناک از خواب میپرم.

رفتارم با آدما خیلی بد شده امروز یکی بهم گفت تو یه مریض روانی هستی حتما برو روانپزشک.

واقعا چی داره به سر من میاد؟؟

دیروز با یکی از دوستام صبح تا شب ییرون بودیم کلی گشتیم بهم میگفت میدونی تو خیلی صبوری؟همیشه صبور بودی

نمیدونم الان کی هستم چی هستم؟اون مریض روانی یا اون ادم صبور و خنده رو؟؟؟

گاهی لذتی که در انتقام هست در بخشش نیست

هیچوقت ته قلبم از امین نمیگذرم اگه من الان اینقدر داغونم همش مقصر اونه

الان خودم رو با چند سال پیش که مقایسه میکنم فقط یه حیوونم که دلیل اصلیش اونه که قلب من رو داغون کرد و الان به راحتی زندگی میکنه

یه وقتایی میبخشمش یه وقتایی ازش متنفرم الان دلم میخواد بکشمش.

خدایا حرفام رو جدی نگیر و بهم ارامش عطا کن من از زندگیم فقط ارامش میخوام

آمین....

دلم بدجوری هوای علی رو کرده...براش نوشتم دلم خیلی برات تنگ شده اما پاک کردم نفرستادمش.بگم که چی بشه؟

واقعا شدم خانه خراب کن...یه چیزایی همیشه تو دنیا میبینی و تو دل خودت میگی وای آدما چقدر بد هستن چقد نامردن ولی خودت دقیقا یه روزی همونجور میشی.اینم مصداق منه واقعا.

آهنگی که این شبا خیلی گوشش میدم "ققنوس از رضا صادقی"

زنده بودن نمیخوام زندگی کابوس منه فقط و فقط دورنگی تنها کابوس منه

.......

کاش میشد دارو باشیم نه زخم کاری نه نمک قطره آبی باشیم رو قلب خشک پرترک

واسه عشق و عاشقی تو سختیاش کم نزاریم واسه خودمون آدمی باشیم نه آدمک...