چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

از سال ٨٨ روال زندگیم روی یه سراشیبی تند قرار گرفته.همیشه تو قعر یه گودال تنگ و تاریک و خفه خودمو میبینم.دو روز خیلی بد رو پشت سر هم داشتم.میدونم این روزایی که دارم بدترین روزای ممکن توی زندگی آدم نیستن.اتفاقای بد زیادی برام داره میفته .حس پوچی دارم . قرار نبود اینجوری باشه نمیخواستم این مدلی زندگی کنم .چطور میشه که اینجوری میشه؟

از طرف یه خانواده خیلی خوب و مومن دعوت شدیم که عید رو مشهد باشیم چند روزی.احتمالا تحویل سال اونجا باشیم.خیلی یهویی شد واقعا طلبونده.

از اینکه شنیدم قراره برم مشهد برم یه حالی شدم چون آخرین باری که اونجا بودم جز بدترین روزای زندگیم بود حتی از مشهدم خاطره خوبی ندارم.

تمام اون اتفاقا و خبرا درباره برام تداعی میشه.

این روزا خیلی به مردن و خودکشی فکر میکنم نه که بخوام خودم رو بکشم نه به هیچ وجه فقط مغزم خیلی سمت مردن میره .

تا میخوابم با ی دلهره عجیب و تپش قلب و یه سری خوابای وحشتناک از خواب میپرم.

رفتارم با آدما خیلی بد شده امروز یکی بهم گفت تو یه مریض روانی هستی حتما برو روانپزشک.

واقعا چی داره به سر من میاد؟؟

دیروز با یکی از دوستام صبح تا شب ییرون بودیم کلی گشتیم بهم میگفت میدونی تو خیلی صبوری؟همیشه صبور بودی

نمیدونم الان کی هستم چی هستم؟اون مریض روانی یا اون ادم صبور و خنده رو؟؟؟

گاهی لذتی که در انتقام هست در بخشش نیست

هیچوقت ته قلبم از امین نمیگذرم اگه من الان اینقدر داغونم همش مقصر اونه

الان خودم رو با چند سال پیش که مقایسه میکنم فقط یه حیوونم که دلیل اصلیش اونه که قلب من رو داغون کرد و الان به راحتی زندگی میکنه

یه وقتایی میبخشمش یه وقتایی ازش متنفرم الان دلم میخواد بکشمش.

خدایا حرفام رو جدی نگیر و بهم ارامش عطا کن من از زندگیم فقط ارامش میخوام

آمین....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.