چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

(10)

عصبانیم...تو ذهن خودم دارم داد میزنم سر کسی که تو واقعیت نمیتونم سرش داد بزنم باش بحث بکنم یا دعوا کنم یا گلایه...

خودم باعث میشم تو چنین شرایطی قرار بگیرم...توی هر اتفاقی مقصر همیشه خودمم.اگه بخوام گلایه هارو به زبون بیارم اولین چیزی که توی ذهن شخص مقابل میاد اینه که آخه تو از کجا پیدا شدی اصلا کی خواسته که وجود داشته باشی که ناراحتی؟؟؟

crom

همیشه تو شرایطی قرار میگیرم که اوج تسکینم برای خودم این جملست:آروم باش تو روزای سخت تر از اینم داشتی...

از غرورم نتونستم امروز دفاع کنم...

bianada

(8)

فرداشنبه

ممکنه فردا یه نقطه عطف تو زندگیم باشه.یا شایدم شکست دوباره

اینکه روز خوبی باشه یا روز بد دست خداست...

فردا هم میگذره

فقط خاطرش میمونه خاطره خوب یا بد...

امیدوارم خوب بگذره خبر خوبی باشه

crom

(7)

ادمارو وقتی از دست میدیم که احساس واقعی و دوست داشتنمون رو نسبت به خودشون میفهمن.کاش اونقد محکم و سخت باشیم که این احساسارو بیان نکنیم شاید اونجور بتونیم کسیو که دوسش داریم بیشتر ببینیم و کمتر ازش دور باشیم..

همیشه نباید چیزایی که روی دل سنگینی میکنرو گفت...کاش کمی تودار باشیم...

این نصیحتا برای خودمه دارم با خودم حرف میزنم....

(6)

نمیتونستم دل مشغولیا و افکارمو توی دفتر بنویسم چون ممکن بود کسی ببینه...فک کنم از تابستون ٩١ بود که همه حرفامو توی وبم ثبت کردم اما حالا همش پریده و حذف شده حتی خود وبم..شاید حکمتی بوده که من دیگه سراغ گذشتم نرم...ولی دلم برای نوشته هام تنگ میشه...

امروزم با بی خبری گذشت...

(5)

احیا بود و شهادت حضرت علی(ع)...

خیلی دلم میخواست استفاده بیشتری کنم بیشتر خلوت کنم با خدای خودم اما حضور مهمونا مانع شد...

و از خودم و خدای خودم خجالت زده شدم بخاطر قضاوتی که توی دلم کردم...ادما هرچی باشن هر کی باشن و باهر مدل زندگی همشون واسه خودشون یه جور اعتقادات دارن...مطمنم هر انسانی خدارو قبول داره حتی اونی که انکار میکنه...

واسه خیلیا دعا کردم و میدونم خیلیا هستن برام دعا میکنن...و این خیلی قشنگه که بدون اینکه بدونی کسی تورو دعا میکنه و از خدا برات خوبی و برکت و سعادت میخواد...

دلم میخواد مث وبلاگ قبلیم اینجاهم اتفاقای خوبی که غیرمنتظره برای دوستام میفتاد ثبت کنم...

به امید اون روز برای عزیزانم...

توی دعاهام همش داشتم به این فکر میکردم واسه خودم چی میخوام؟؟؟

فک کنم هیچی نمیخوام 

شایدم خیلی چیزا میخوام

خیلی چیزا که به زبون نمیارم اما با تمام وجود تمنای داشتنشونو دارم

نمیدونم

نمیدونم

...


(4)

زمزمه های روزانه من:

دارم ردّ پاهامو پاک میکنم که این بغزتو از سرم وا کنی...

من از من کلافم منو درک کن...نمیخوام به من حسی پیدا کنی...

نمیخوام به من حسی پیدا کنی...خودمم دارم از خودم میبرم...

نمیخوام ببینی که عادت شده...تو نیستی و دائم زمین میخورم...

نگاه کن به آوازه این سکوت...نمیخوام تورو حرف مردم کنم...

تو"زیباترین اشتباه منی"نباید تورو باخودم گم کنم...

چقد گریه کردم که از خواب من فقط قد یه لحظه بیدار شی...

خودم خستمو تو نباید دیگه به این خستگیام گرفتار شی..

شبیه کدوم حسّ خوب توأم؟؟؟سراپای من چیزی جز درد نیست...

نمیخوام به من حسی پیدا کنی خودمم حواسم به این مرد نیست...


و یه فضول از اون ور داد میزنه بابا فهمیدم اون زیباترین اشتباهته مغزمونو خوردی

(3)

سر سفره شام با هر لقمه بغضمو میخوردم که جلوی خانواده و مهمونا یهو نشکنه...تو فکر بودم...فکرِحقیقت...حقیقتِ تلخ...از اینکه چیزیو بدونم و بهم یادآوری شه بیزارم...من همه 

چیزو میدونم میفهمم درک میکنم...ولی حس من مالِ خودمه...خودم همش به خودم یاداوری میکنم...تلنگر...فراموش نکن...یادت باشه...فراموشم نمیکنه باشه حواسم هست خوده عزیز...

ادما باهم متفاوتن...داشت برام تعریف میکرد از جشن لباس طلاها قیمتا و من عمیق تو فکره اینکه واقعا دغدغه ما انسانها همینه؟؟؟؟

طلا ادم رو خوشبخت میکنه؟؟؟؟

من که اینجور فکر نمیکنم...ما نیومدیم تو این دنیا که پول و ثروت جمع کنیم و باهم رقابت کنیم(همون چشم و هم چشمی)

کاش میتونستم بگم من واقعا علاقه ای به شنیدن این چیزا ندارم و برام اهمیت نداره..چیزی که هر وقت بیانش میکنم متهم به سنتی بودن و افکار پیرزنانه شدم...به قول بعضی بچه ها حتی اهنگایی که گوش میدی نشون میده چقد عقب مانده ای

(2)

هر لحظه منتظر اینکه اتفاق بیفته چیزی که از ته دلت نمیخوای اتفاق بیفته ولی میدونی که حتما میشه...کاش میتونستم این یه بارو آرزو کنم و این یه بارو به آرزم برسم...اما....

پر از بغض بودم اما باصدای اذان و قرآن مسجد توی کوچمون لحظه سحر بغضم شکست الان آرومم...

روز بدی بود...پر از دردسر...اما تموم شد...

این روزا همه ذهنم درگیره اون اتفاقه...میفته شاید همین هفته شایدم هفته بعد...و من باز آماده روبرویی...

قوی بودنم اطرافیانمو متعجب کرده...به نظرم قوی نیستم فقط به شرایط بد عادت کردم...


بِسْمِ الله الرَحْمٰن الَرّحیم(1)

بلاگفا خراب شده تغییر مکان دادم...

عوض شدن فرضیات ذهنم و تصویری که ساختم.

خبر بد یا خوب نمیدونم...بد بود یا خوب؟؟؟

شاید شروع یه دوران جدید(شاید)

بخشیدن ظلم...حلال کردن و گذشتن و دل صاف...

دعا دعا دعا دعا