چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

(2)

هر لحظه منتظر اینکه اتفاق بیفته چیزی که از ته دلت نمیخوای اتفاق بیفته ولی میدونی که حتما میشه...کاش میتونستم این یه بارو آرزو کنم و این یه بارو به آرزم برسم...اما....

پر از بغض بودم اما باصدای اذان و قرآن مسجد توی کوچمون لحظه سحر بغضم شکست الان آرومم...

روز بدی بود...پر از دردسر...اما تموم شد...

این روزا همه ذهنم درگیره اون اتفاقه...میفته شاید همین هفته شایدم هفته بعد...و من باز آماده روبرویی...

قوی بودنم اطرافیانمو متعجب کرده...به نظرم قوی نیستم فقط به شرایط بد عادت کردم...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.