چرندیات یک ذهن شلوغ
چرندیات یک ذهن شلوغ

چرندیات یک ذهن شلوغ

(3)

سر سفره شام با هر لقمه بغضمو میخوردم که جلوی خانواده و مهمونا یهو نشکنه...تو فکر بودم...فکرِحقیقت...حقیقتِ تلخ...از اینکه چیزیو بدونم و بهم یادآوری شه بیزارم...من همه 

چیزو میدونم میفهمم درک میکنم...ولی حس من مالِ خودمه...خودم همش به خودم یاداوری میکنم...تلنگر...فراموش نکن...یادت باشه...فراموشم نمیکنه باشه حواسم هست خوده عزیز...

ادما باهم متفاوتن...داشت برام تعریف میکرد از جشن لباس طلاها قیمتا و من عمیق تو فکره اینکه واقعا دغدغه ما انسانها همینه؟؟؟؟

طلا ادم رو خوشبخت میکنه؟؟؟؟

من که اینجور فکر نمیکنم...ما نیومدیم تو این دنیا که پول و ثروت جمع کنیم و باهم رقابت کنیم(همون چشم و هم چشمی)

کاش میتونستم بگم من واقعا علاقه ای به شنیدن این چیزا ندارم و برام اهمیت نداره..چیزی که هر وقت بیانش میکنم متهم به سنتی بودن و افکار پیرزنانه شدم...به قول بعضی بچه ها حتی اهنگایی که گوش میدی نشون میده چقد عقب مانده ای

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.