-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آبان 1394 02:30
ساعت7غروب به زور چشامو باز نگه داشته بودم اما حالا که وقت خوابه خبری ازش نیست... جون دات بیا بفتیم ذهن شلوغ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آبان 1394 18:31
چندماه پیش بود اومد گفت بچه ها برام دعا کنید یک ماه دیگه قراره یه خبری بشنوم .اینو که گفت هری دلم ریخت یعنی چ خبری میتونه باشه... اولین چیزی که به ذهنم اومد خبر گرفتن نتیجه یه خواستگاری بود... بااینکه انکار شد اما درست بود... من نمیدونستم همون موقع دعا کردم خبر خوبی باشه.. و خبری خوبی بود برای اون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آبان 1394 01:56
چقد دوس دارم سرمو بزارم رو بالشت چشامو ببدم بخوابم. چقدر فکر میاد تو سرم... حقیقتای تلخ... رویاهای که در دوردست هم نیستن... حتی رویا نیستن... گذشته ای که درد میکند حالی که خوب نیست اینده ای تاریک... Angha.chammal angha اجباره...زوره...زور
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آبان 1394 00:33
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩ... ﺍﮔﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﻨﻢ... دنیا ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ... ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﺪ... ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﯾﻢ... «پناه»؛ میبرم «به خدا»، از عـیبی که؛ «امروز» در خود می بینم، و؛ «دیروز»؛ «دیگران را» به خاطر، «هـمان عیـب»؛ ملامت کرده ام. محتاط باشیم؛ در «سرزنش»؛...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آبان 1394 23:38
کلی اتفاقات این مدت افتاده که ننوشتم.انگار یک سال گذشته از اخرین دل مشغولی که اینجا نوشتم.چقد چیزا عوض شده.چقد اونجوری شیرینتر بوده.انتظار شیرین... الان که دیگه همه چی عوض شده.دیگه اجازه اونم ندارم. نمیدونم Bulla
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 شهریور 1394 06:17
اولین باره توی اینجور شرایطیم.اینم ی مدل خاص از مشکلاته.توی چند سال اخیر همه مدل مشکل شخصی داشتم و همرو پشت سر گذاشتم.کاش اینقد خوب ندی...
-
(11)
پنجشنبه 8 مرداد 1394 17:56
دیشب شب خوبی بود چون اتفاق خوبی افتاد.اتفاقی که من منتظر بودم بیینم از نزدیک اما خوب همین که میدونم این اتفاق افتاده برام کافیه و منو خوشحال میکنه... من خودم شاهد سالها صبر و رنج بودم اما این صبر نتیجه داشت... پیوندتان مبارک دوست خوبم...
-
(10)
شنبه 27 تیر 1394 06:03
عصبانیم...تو ذهن خودم دارم داد میزنم سر کسی که تو واقعیت نمیتونم سرش داد بزنم باش بحث بکنم یا دعوا کنم یا گلایه... خودم باعث میشم تو چنین شرایطی قرار بگیرم...توی هر اتفاقی مقصر همیشه خودمم.اگه بخوام گلایه هارو به زبون بیارم اولین چیزی که توی ذهن شخص مقابل میاد اینه که آخه تو از کجا پیدا شدی اصلا کی خواسته که وجود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 تیر 1394 03:49
همیشه تو شرایطی قرار میگیرم که اوج تسکینم برای خودم این جملست:آروم باش تو روزای سخت تر از اینم داشتی... از غرورم نتونستم امروز دفاع کنم... bianada
-
(8)
شنبه 20 تیر 1394 00:38
فرداشنبه ممکنه فردا یه نقطه عطف تو زندگیم باشه.یا شایدم شکست دوباره اینکه روز خوبی باشه یا روز بد دست خداست... فردا هم میگذره فقط خاطرش میمونه خاطره خوب یا بد... امیدوارم خوب بگذره خبر خوبی باشه crom
-
(7)
جمعه 19 تیر 1394 05:52
ادمارو وقتی از دست میدیم که احساس واقعی و دوست داشتنمون رو نسبت به خودشون میفهمن.کاش اونقد محکم و سخت باشیم که این احساسارو بیان نکنیم شاید اونجور بتونیم کسیو که دوسش داریم بیشتر ببینیم و کمتر ازش دور باشیم.. همیشه نباید چیزایی که روی دل سنگینی میکنرو گفت...کاش کمی تودار باشیم... این نصیحتا برای خودمه دارم با خودم حرف...
-
(6)
پنجشنبه 18 تیر 1394 05:45
نمیتونستم دل مشغولیا و افکارمو توی دفتر بنویسم چون ممکن بود کسی ببینه...فک کنم از تابستون ٩١ بود که همه حرفامو توی وبم ثبت کردم اما حالا همش پریده و حذف شده حتی خود وبم..شاید حکمتی بوده که من دیگه سراغ گذشتم نرم...ولی دلم برای نوشته هام تنگ میشه... امروزم با بی خبری گذشت...
-
(5)
چهارشنبه 17 تیر 1394 03:09
احیا بود و شهادت حضرت علی(ع)... خیلی دلم میخواست استفاده بیشتری کنم بیشتر خلوت کنم با خدای خودم اما حضور مهمونا مانع شد... و از خودم و خدای خودم خجالت زده شدم بخاطر قضاوتی که توی دلم کردم...ادما هرچی باشن هر کی باشن و باهر مدل زندگی همشون واسه خودشون یه جور اعتقادات دارن...مطمنم هر انسانی خدارو قبول داره حتی اونی که...
-
(4)
سهشنبه 16 تیر 1394 16:53
زمزمه های روزانه من: دارم ردّ پاهامو پاک میکنم که این بغزتو از سرم وا کنی... من از من کلافم منو درک کن...نمیخوام به من حسی پیدا کنی... نمیخوام به من حسی پیدا کنی...خودمم دارم از خودم میبرم... نمیخوام ببینی که عادت شده...تو نیستی و دائم زمین میخورم... نگاه کن به آوازه این سکوت...نمیخوام تورو حرف مردم کنم......
-
(3)
سهشنبه 16 تیر 1394 04:18
سر سفره شام با هر لقمه بغضمو میخوردم که جلوی خانواده و مهمونا یهو نشکنه...تو فکر بودم...فکرِحقیقت...حقیقتِ تلخ...از اینکه چیزیو بدونم و بهم یادآوری شه بیزارم...من همه چیزو میدونم میفهمم درک میکنم...ولی حس من مالِ خودمه...خودم همش به خودم یاداوری میکنم...تلنگر...فراموش نکن...یادت باشه...فراموشم نمیکنه باشه حواسم هست...
-
(2)
شنبه 13 تیر 1394 04:31
هر لحظه منتظر اینکه اتفاق بیفته چیزی که از ته دلت نمیخوای اتفاق بیفته ولی میدونی که حتما میشه...کاش میتونستم این یه بارو آرزو کنم و این یه بارو به آرزم برسم...اما.... پر از بغض بودم اما باصدای اذان و قرآن مسجد توی کوچمون لحظه سحر بغضم شکست الان آرومم... روز بدی بود...پر از دردسر...اما تموم شد... این روزا همه ذهنم...
-
بِسْمِ الله الرَحْمٰن الَرّحیم(1)
جمعه 5 تیر 1394 04:15
بلاگفا خراب شده تغییر مکان دادم... عوض شدن فرضیات ذهنم و تصویری که ساختم. خبر بد یا خوب نمیدونم...بد بود یا خوب؟؟؟ شاید شروع یه دوران جدید(شاید) بخشیدن ظلم...حلال کردن و گذشتن و دل صاف... دعا دعا دعا دعا